بخشی از سفرنامهای که نوشته نخواهد شد
برگرفته از فیسبوکِ حامد اسماعیلیون
شمارهی اول:
برای ملاقات با آن شرلی یا اَن شرلی که ایرانیان از فتحه خواندنِ الفش به دلایلِ تربیتی اجتناب میکنند باید هزار و هفتصد کیلومتر از تورنتو به شرق سفر کنید. در این راه از سه یا چهار ایالت کانادا گذر خواهید کرد. سه چهار شهر بزرگ بر سر راه شما قرار دارند از جمله مونترآل، کبکسیتی، فردریکتون و مانکتون.
وقتی از تمام این شهرها گذر کردید وقتی باک اتومبیلتان را هربهچندی از بنزینِ هشتاد و هفت اکتان انباشتید وقتی در پمپبنزینهای سر راه بر میزهای عاریتیِ پیکنیک نشستید و ساندویچِ خانگیِ کالباس را گاز زدید از این لیوان قهوه به آن لیوانِ چای و در نتیجه از این آبریزگاه به آن یکی بیتالخلا پناه بردید وقتی در اتوبانهای خالی از اتومبیل آنقدر به درختهای بلند کاج و دریاچههایی که هرازگاه از زاویهای رخ نشان میدهند خیره شدید که در چشمتان جز آبی و سبز رنگی نبود وقتی به پلِ شگفتانگیزِ “اتحاد” رسیدید و از وجب به وجبِ سیزده کیلومترِ آن گذشتید، آنگاه شما بر جزیرهی پرنس ادوارد قدم گذاشتهاید؛ محل تولد کشور کانادا.
پرنس ادوارد شرقیترین نقطهی کانادا نیست و هنوز هزار و چهارصد کیلومتری راه است تا به سنتجانز دماغهی شرقیِ این کشور پهناور رسید اما همین که شما توانستهاید به یکی از شرقیترین سواحل کشور که خود ایالتی به شمار میرود سفر کنید جای خوشحالیست.
حال که بابت گذر از پل، چهل و هفت دلاری عوارض از کفتان رفته است با فنجانی قهوه یا چای میتوانید روحیهی خود را بازیابید و خود را از جادههای تپهماهوری که برعکس انتاریو شما را در سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت محصور نمیکند سریعتر از همیشه به شمالیترین نقطهی جزیره یعنی روستای اَلوَنلی برسانید. آنجا دیدار با آن شرلی (من هم مودب باشم) آغاز میشود.
شمارهی دوم:
الونلی روستای کوچکیست. اینجا محل تولد آن شرلیست، دختری با موهای قرمز. در راه ریرا خلاصهای از قصه را برای ما و همراهان تعریف میکند. از برادر و خواهر پیری میگوید به نام ماتیو و ماریلا که از نوانخانه تقاضا میکنند پسری را برای فرزندخواندگی و کمک به کار مزرعه به سوی آنها روانه کند و وقتی پسر با قطار به نزد آنها میرسد چیز دیگری از آب درمیآید: دختری سرکش با موهایی که طبیعی به نظر نمیرسد. باقیِ کتاب قصهی خیالبافیهای دختر موقرمز است، قصهی ماتیوی پیر که سکته میکند و میمیرد، قصهی گیلبرت که دست از مسخره کردنِ آن برنمیدارد. به ریرا میگویم “آن بالاخره با گیلبرت ازدواج میکند؟” اصلن خوشش نمیآید. میگوید “اینها فقط با هم دوستند.” دو سه روز بعد وقتی پوستر بزرگ عشق آن و گیلبرت و صحنهی معاشقهی آنها را بر پوستری بزرگ در سالن تآترِ شارلوتتاون به او نشان میدهم لب ورمیچیند و جلوی چشمهایش را میگیرد. “اوه نه. خدای من! “
در پارکینگ بزرگ خانه موزهی “آن از گرینگیبلز” پارک میکنیم. گیبلز پنجرههای بیرون آمده از شیروانی معنا میدهد که ترجمهی فارسیِ آن دشوار است. دیدم مترجمان فارسی هم آن را به حال خود گذاشتهاند.
کارگران مشغول کارند. یکی از کارمندان موزه میگوید ساختمانِ در حال ساخت مرکز تازهای برای پذیرش توریستهاست. جالب است. نتیجه میگیریم دخل و خرج موزه با هم میخواند. پلاکهای اتومبیلها را بررسی میکنیم. از نیویورک، کنتیکت، آریزونا و استانهای دیگر کانادا اتومبیلهای بسیاری پیدا میشود. دختری هست که به احترامِ آن موهایش را بافته است و سرخوش به ورودی موزه قدم میگذارد که کلبهی کوچکِ بلیتفروشیست. زنان و مردان چینی از اتوبوسهای بزرگ پیاده میشوند. از آنطرف امریکاییها هم فراوانند. باورش سخت است در نقطهای چنین ساکت و محزون، دور از هر شهرِ میلیوننفری و فرودگاه بزرگ و بندر عظیم، هزاران نفر به عشق کاراکتری داستانی مبلغی میپردازند و خود را به قصهها میسپرند.
به محوطهی بازِ موزه میرسیم. راهنمای موزه نیمساعتی دیگر به انگلیسی توضیح خواهد داد و پیش از آن فرصت هست دوری بزنیم. دورمان را میزنیم و از گلها و باغچهها و مسیرهای راهپیمایی در جنگل کوچک دیدن میکنیم تا راهنما سر برسد؛ دختری جوان با قامتی متوسط، یونیفورم موزه به تن و موهای قهوهای بر روی شانهها.
لوسی مونتگمری نویسندهی اَن از گرینگیبلز در جزیرهی پرنس ادوارد متولد شد. مادرش در دوسالگی او با بیماریِ سل درگذشت و پدرش او را به پدربزرگ و مادربزرگ سپرد و جزیره را ترک کرد. لوسی دخترک تنهای خیالاتی معلم شد و در جزیره معلم ماند. داستان اَن را که نوشت ناشران بسیاری آن را رد کردند. تا روزی سه سال بعد هنگام خانهتکانی قصه را پیدا کرد و دوباره بخت خود را آزمود.
راهنما توضیح میدهد و جلو میرود. در محوطه درشکهای هست که در آن توریستها کلاهگیسِ موبافتهی قرمز بر سر گذاشته عکس میگیرند. در سمت راست آغل قدیمی و جدید مبدل به سالن نمایش فیلم و سالن نمایش عکس شدهاند. جایی هم ماشینتحریر لوسی مونتگمری را نمایش میدهند. روبرو دستشوییهاست و در سمت چپ خانهی اصلی.
راهنما میگوید خانهی اصلی الهامبخشِ قصه است و اتاقهای آن اتاقهای شخصیتهای قصه. این خانه متعلق به اقوامِ لوسی مونتگمریست که سالها محل رفتوآمد او بوده است و پس از شهرتش توسط دولت خریداری و بازسازی میشود.
در خانهی دوطبقه اتاقهای اَن، ماتیو و ماریلا، آشپزخانه، اتاق نشیمن و اتاق غذاخوری را با حوصله و سلیقهی فراوان دوباره آفریدهاند. از بافههای مویِ درگذشتگان گرفته که در تابلویی در اتاق پذیرایی به نمایش درآمده است تا چرخ نخریسی و چرخگوشتِ دستی. حتا لباس شخصیتها همانطور متوقف در زمان بر تختخوابشان انداخته شده است.
بازیگرانی در لباسِ اَن شرلی و گیلبرت در محوطهی موزه میچرخند و توریستها با آنها عکس میگیرند. ما به راههای جنگلی میرویم تا ریرا دفترچهی موزه و سوالاتش را پر کند و جواب بدهد تا از موزه، یادگاری جایزه بگیرد. راهنما را میبینیم که اینبار به زبان فرانسه توریستها را راهنمایی میکند.
در نهایت به فروشگاه موزه میرسیم که اَن شرلی را در هیاتِ سینی و بشقاب و عروسک و فندک و شمعدان و گیلاسِ عرق و زیرانداز و فنجان و شال و تیشرت و بساط آشپزخانه و کارت پستال و پوستر و دستمال کاغذی و جاسوییچی و گلسر و گلدان میفروشد.
از موزه بیرون میآیم و به ساختمان بزرگ تازه چشم میدوزم. به یاد مشهورترین نویسندهی ایرانی، معاصر با مونتگمری، میافتم که در تهران خانهخراب است. کتابهای او در وطنش ممنوع و کالبدش در پاریس مدفون است. نه داشآکلش بدل به مجسمه و عروسک شده است نه نقشِ زن اثیریاش را بر روبالشی و ملافه میکوبند. نه از تصویرِ کاریزمات
یکش پوستری بزرگ آفریدهاند نه حاجیآقا و زنِ شوهر گم کردهاش در موزهای میچرخند. نه کسی از تهسیگار سیگار آخرش باخبر است نه کسی تصویر معشوقهاش مادلن را در سینمای موزهای به نام او تماشا کرده است.
خانهموزههای هاول، گوته، کافکا، هوگو و حالا مونتگمری را دیدهام و هربار به یاد نویسندگانِ ناکامِ ایرانی افتادهام، ناکام در زندگی، ناکام در مرگ.
فحش میدهم و از موزه بیرون میآیم. شاید ماهیِ بریان شدهی محلی در خمیر آبجو بتواند این پریشانی را با خود ببرد. به رستوران ”لنگر گمشده” میرویم.
در راه و پشت چراغ قرمز گورستان روستا را میبینم. لوسی مونتگمری اینجا در آغوش وطنش خفته است، کنار طرفدارانش. چه از این بهتر؟ موزه پیشکش، همین هم از بسیاری از نویسندگان مستقل ایرانی دریغ شده است، تبعیدی در غربت یا تبعیدی در خانهای در وطن.
باز هم ناسزا میگویم و به چراغ قرمز روبرو چشم میدوزم.
برگرفته از:
https://goo.gl/m7trKN
آشنایی با نویسنده:
https://goo.gl/b5RKhb
آشنایی با موزهای که موضوع متن است:
https://www.ryerson.ca/mlc/anne/inside1.html